محل تبلیغات شما
13 بهمن سال  88 بود بعد از خوردن صبحانه رفتم بتا بيمارم كه روي تخت خوابيده ودر بستر بيماري بود خداحافظي كنم وبه سر كار بروم .وقتي پيشاني اش را بوسيدم با دستان بي رمقش گوشه پايين كتم را گرفت وبا صدايي مبهم گفت علي جان اگر ميتواني امروز سر كار نرو.اشك درچشمان جمع شد وهمانجا كنار تختش نشستم ويك دل سير تماشايش كردم. بياد تمام روزهايي كه كوچك بودم وكنار بستر بيماريهايم مينشست تا تبم قطع شود. حتي پدرم در آن لحظات نبود ومن بودم ويك دنيا تنهايي. با تنهابرادرم تماس گرفتم تا او هم بيايدبرادرم با عصبانيت به خواهرم زنگ زد وگفت چرا نميايي ميخواهي روز سوم برسي ونتواني نظاره گر آخرين نفسهايش باشي؟؟؟

مادرم آخرين نفسهايش را وقتي كشيد كه سرم روي سينه اش بود ودستان سرد وبي حسش

هنوز محتاج دعاهايت هستم مادر عزيزم

محرم 1398 شهر معلم کلایه

گیاه کمر گل -کپر گل- کاپاریس

روزهاي سخت زندگي (قسمت سوم)

كه ,كار ,سر ,وقتي ,اش ,ويك ,آخرين نفسهايش ,سر كار ,هم بيايد ,بيايد برادرم ,او هم

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

تابلو برق , تابلو کنترل فرمان , plc رضوان پک دانلود اهنگ جدید + پخش انلاین آب و هوا و محیط زیست